پایان سال 97

برای صرفه جویی قرار شد که از تهران به جای آنکه با قطار برای دیدن پدر و مادرم به "م..." بروم، 24 اسفند با ماشین برادرم که در دست من است به شمال راه افتادم تا چند روزی در خانه خواهرم باشم و دو روز قبل از عید به "م..." بروم و تا پایان تعطیلات آنجا باشم. من کماکان به خاطر بارندگی و برف و سیل و بسته شدن راه ها و به زیر آب رفتن روستاهای شمال در خانه خواهرم هستم و لحظه تحویل سال اینجا خواهم بود. اینجا دستم به کاری نمی رود. نه مطالعه می کنم... نه زبان می خوانم... نه روی پایان نامه کار می کنم... نه تفریح درست و حسابی می توانم انجام دهم... دوست دارم سریع تر به "م..." بروم و اگر بشود فردا حرکت کنم...

یک سال گذشت... پارسال این موقع قرار بود دوباره برای کنکور ارشد بخوانم تا بتوانم گرایشم را تغییر دهم... اما رها کردم و تصمیم گرفتم همان گرایشی که در ارشد بودم را ادامه دهم و به جایش برای استقلال مالی تلاش کنم. برای همین شروع به یادگیری برنامه نویسی front-end کردم... وقتی به جای خوب رسیدم قرار شد که حسین (همخانه ای سابق من) به من پروژه واقعی بدهد تا انجامش بدهم و رسما وارد کار بشوم... آن موقع دیدم که برنامه نویسی وب همه انرژی مرا می گیرد خصوصا آن موقع که مسئولیت یک پروژه بر دوشم بیفتد و من نمی توانم به درس و زبان برسم... آن مهارت را فریز کردم و همزمان کنکور هم دادم تا شاید رتبه کافی برای تغییر گرایش را کسب کنم. آن موقع من در آن خانه 60 متری یک و نیم خوابه بودم به همراه دو آدم دیگر که از بوی گند بدن یکیشان حال تهوع به من دست میداد و از دروغ و غرور یکی دیگرشان دائم در عذاب بودم. می خواستم از شر آن خانه خلاص شم. برای همین به دنبال خانه ی کوچک مستقل رفتم... چند روزی گشتم و گشتم و گشتم... دقیقا موقعی بود که قیمت خانه ها دوبرابر شده بود... خیلی سردرگم بودم... اضطراب زیادی داشتم... نمی دانستم شرق بگیرم یا غرب... اصلا نمی دانستم با این قیمت ها منطقی است که پولم را خرج کنم یا نه... از خیرش گذشتم و بار و بندیلم را بستم و به م رفتم تا تابستان را در کنار پدر و مادرم سپری کنم... تابستان کتاب لاک را خواندم... همان کتابی در پایان نامه ارشدم به من کمک کرد... تابستان که تمام شد برای رفتن به تهران و شروع کلاس ها آماده شدم... خانه اشتراکی را تخلیه کردم و یک ماهی در پانسیون مستقر شدم... اما چه ماهی بود آن یک ماه... از طرفی رتبه کافی برای قبولی در گرایش مورد علاقه ام را آورده بودم اما معلوم نبود از نظر قانونی ممکن می شود یا نه... هر طور که شد به گرایش مورد علاقه ام راه پیدا کردم و زندگی من دوباره معنایش را پیدا کرد و شاید یکی از مهم ترین اتفاقات این یک سال بود... از طرف دیگر یک خانه مستقل در محله ای خوب در شرق تهران پیدا کردم و توانستم در آن مستقر شوم و دروس گرایش جدید را بگذارنم... حدودا سه ماه پیش بود که استاد مورد علاقه ام را پیدا کردم و توانستم در موضوع مورد علاقه ام کار پایان نامه ام را آغاز کنم که کماکان مشغول آن هستم... امیدوارم به زودی تا اواسط تابستان سال آینده داده هایم را تحلیل و مقاله را سابمیت کنم... امسال سالی بود که در روابطم موفق نبودم ولی تجارب خوبی کسب کردم... اگرچه از دست آن دختر رنج بسیار بردم و احساس می کنم که دائما مرا بازی می داد اما یک قدم مرا به جلو برد... امسال توانستم در کارگاه های خوبی که مشاورم برگزار کرده بود شرکت کنم و آگاهی و مهارت های ارتباطی ام را ارتقا بدهم... دو ماه قبل هم از طریق تلگرام با یک دانشجوی دختری که هشت سال از خودم بزرگ تر بود به صورت اتفاقی آشنا شدم که داستانش را در پست های بعدی می نویسم... اتفاق دیگر امسال این بود که یک ترم به کلاس آواز رفتم که منجر به ورود من به دنیای هنر و موسیقی شد و در نهایت در پایان سال هم تصمیم گرفتم تا به کلاس تار بروم... حدود هفته قبل بود که تارم را خریدم تا بتوانم در سال جدید نواختن ساز را شروع کنم...

این خلاصه ای از اهم اتفاقات سال پیش برای من بود...

فردا دوباره می آیم و از اهدافم برای سال آینده خواهم نوشت...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
نوشتن واسه من زندگیه... ذهنمو از بی نظمی و آشفتگی و پریشانی خارج میکنه... آرام کننده است برام زمانی که رنج ها به من هجوم میارن... وقتی که سردرگم ام با نوشتن راهم رو بهتر پیدا می کنم... اصراری ندارم تا دیگران نوشته های مرا بخوانند... من می نویسم برای خودم و فقط خودم...
آخرین مطالب
هیاهو
قفل شدم
هزینه ها
گوشی
فخرفروشی تو دوستی داریم مگه؟
تسلسل
فرزند آخر
آب جوش
کروات
پایان سال 97
موضوعات
I (۱)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان