کروات

سحر است و هوا بارانی... زودخوابیدن و سحر بیدار شدن را دوست دارم... در این خانه، مادرم اتاقی را در طبقه دوم برایم مهیا کرده است تا هر موقع به "م..." آمدم آنجا باشم. رفتم طبقه اول تا برای خودم چای بریزم... صدای رادیو قرآن از اتاق مادرم بلند بود... همزمان مادرم داشت در پذیرایی نماز شب می خواند... او حتی معانی آنچه می خواند را نمی داند و در حین نماز حواسش به همه جا هم هست... دقیقا عین مادربزرگم یعنی مادر مادرم... از عجایب دیگر آنکه او نمازهای مستحبی را تند و سریع می خواند و بدون تکرار درحالی که در نمازهای واجب گاهی یک جمله را پنج بار تکرار می کند... از نمازخواندن های مادرم حس بدی دارم و گاهی تحمل شنیدن و دیدن نماز او را ندارم... ولی باز هم دیدن این صحنه ها حس نوستالژیک مرا برمی انگیزد و مرا به دوران کودکی و نوجوانی می برد...

دو شب قبل در مجلس دامادی یکی از دوستانم دعوت بودم... اولین بارم بود که در مجلس عروسی همراه با موسیقی و رقص شرکت می کردم هر چند مردان و زنان جدا از هم بودند... مجالس عروسی ما نه موسیقی دارد و نه رقص بلک یک مداح، مداحی می کند و به مجلس عروسی رنگ و بوی مجلس روضه خوانی می دهد... آن شب برای بار اول در همه عمر 26 ساله ام تصمبم گرفتم تا کروات بزنم... قبل از عروسی کرواتی به رنگ عینکم خریدم... در خانه به صورت پنهانی، کرواتم را دور یقه ام گره زدم چون اگر پدر و مادرم متوجه می شدند به شدت غمگین و عصبانی می شدند... یک حس بدی داشتم که دارم کاری را پنهانی انجام می دهم... حس تنهایی می کردم... خیلی نیاز داشتم تا کسی مرا تایید کند... بگوید چه کروات قشنگی و چه کار خوبی می کنی کروات می زنی... برای همین کرواتم را به خواهرم نشان دادم... وقتی دید گفت من از کروات بدم می آید... هم کروات زدنت زشت است هم خود کرواتت زشت است! این را که گفت دلم آشوب شد... از ترس آنکه پدر یا مادرم در مسیر اتاقم تا درب خانه کرواتم را ببینند، آن را برداشتم و بردم داخل ماشین و دوباره آن را گره زدم... داخل عروسی تقریبا همه دوستانم کروات زده بودند... خوب شد که کرواتم را بر نداشتم... از داشتن کروات حس خوبی داشتم... در عروسی بعد از پذیرایی، داماد وارد مجلس شد... به تک تک میزها سر زد... و بعد هم دی جی شروع به پخش موسیقی کرد تا داماد و اقوام و دوستان با هم برقصند... دوستان من هم رفتند برای رقص... من نرفتم چون هم خجالت می کشیدم و هم بلد نبودم... این اولین عروسی با رقص بود که شرکت می کردم... حس خیلی خوبی داشتم وقتی می دیدم که دوستم با پدر و برادرش می رقصند...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
نوشتن واسه من زندگیه... ذهنمو از بی نظمی و آشفتگی و پریشانی خارج میکنه... آرام کننده است برام زمانی که رنج ها به من هجوم میارن... وقتی که سردرگم ام با نوشتن راهم رو بهتر پیدا می کنم... اصراری ندارم تا دیگران نوشته های مرا بخوانند... من می نویسم برای خودم و فقط خودم...
آخرین مطالب
هیاهو
قفل شدم
هزینه ها
گوشی
فخرفروشی تو دوستی داریم مگه؟
تسلسل
فرزند آخر
آب جوش
کروات
پایان سال 97
موضوعات
I (۱)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان