می نویسم دیوانه وار. اصلا نمی دانم چه بنویسم. ولی می نویسم. هر آنچه که بیاید. زندگی روز به روز انگار برایم بی معنا تر می شود. نمی توانم آرزوها و آمالم را به راحتی برآورده کنم. زندگی دیگر برایم ارزش چندانی ندارد. بعضی وقت ها با خود می گویم اگر زود تر بمیرم هیچ فرقی نمی کند تا آن که شصت سال بعد بمیرم. گاهی به گذران زندگی و تاریخ چند هزار ساله زندگی انسان ها که می نگرم می بینم من هم همچون میلیاردها انسانی که آمده اند و رفتند، می ایم و می روم. انگار نه انگار که اصلا شخصی چون من در این دنیا بوده است. یک انسان در گوشه ای از این دنیا، در زمانی طوری می آید و می رود که انگار چنین شخصی نبوده است. البته افرادی هم بوده اند که مسیر تاریخ را عوض کرده اند و ماندگار شدند. ولی چه ماندگاری؟ آن ها هم رفتند و اگر آن فرد نبود فرد دیگری به جایش می بود و ماندگار می شد. اکنون ماندگاری گذشتگان در اذهان کنونی ها، چه نفعی دارد برای گذشتگان؟ آنان کجایند و چه می کنند؟ وااااای... چه قدر زندگی برایم بی ارزش شده. دیگر کمتر کسی برایم ارزش دارد. قبلا افرادی را به عنوان الگو داشتم ولی اکنون هیچ الگویی نیست تا مرا و وجودم را راضی نگه دارد و طبق رفتار و زندگی او بخواهم زندگی کنم. نمی دانم با اینکه وابستگی ها و دلبستگی های فراوانی دارم ولی دنیا برایم بی ارزش شده. نمی دانم چ بکنم. بسیاری از فرصت ها را از دست داده ام.
خیلی هوس موسیقی از نوع ATB کرده ام. می خواهم صدایش را دیوانه وار بلند کنم و به چیزی فکر نکنم و فقط به آن گوش کنم. نمی دانم کار گزافی است یا نه ولی احساس می کنم الهام بخش است!