تغییرات بزرگ

وقتی به نوشته های دوسال قبل خودم در 23 سالگی در این وبلاگ نگریستم، تغییرات خودم چقدر برایم عجیب بود. اما من آدمی بودم و هستم که با شش ماه قبل خودم فرق می کنم... من همیشه به دنبال رشد بودم... به دنبال تجربیات جدیدتر...

شاید فکرش را نمی کردم که بیایم تهران و برای ارشد تغییر رشته دهم و به چنین رشته جذابی وارد شوم...

اگر چه آن زمان هم خیلی مذهبی نبودم اما شاید فکرش را نمی کردم که تبدیل به یک آدم "کاملا" غیرمذهبی و تقریبا آگنوسیک شوم و افکار پوسیده و غیرواقعی را کنار بگذارم...

شاید فکرش را نمی کردم که دوستان گذشته ام را کنار بگذارم و با افرادی جدیدتر آشنا بشوم...

اما...

اما کماکان باید تلاش کنم... زندگی بدون داشتن هدف و بدون تلاش برای رسیدن به آن، یک مرگ زودهنگام است...

تلاش کن... تجربیات جدید را تجربه کن... من دریافته ام که تفریح زمانی لذت بخش است که بعد از تلاش باشد...

۰ نظر

شروع دوباره پس از 2 سال

میدانستم که قبل ها در "بیان" یک وبلاگ داشتم ولی نمی دانستم هنوز آن وبلاگ وجود دارد. فکر می کردم که حذفش کرده ام. تا اینکه خواستم در وبلاگ "بیان" پیام بگذارم اما فقط کاربران خود "بیان" اجازه داشتند نظر بدهند. برای همین خواستم وارد حساب کاربری ام شوم اما شناسه را فراموش کرده بودم تا اینکه بازیابی شناسه را زدم و وارد اکانت خودم شدم و در کمال تعجب دیدم که یک وبلاگ وجود دارد!

خیلی هیجان زده ام... من چند ماه پیش دوباره وبلاگ نویسی را شروع کرده بودم اما در بلاگر... ولی الان می خواهم مطالب آنجا را به اینجا منتقل کنم.

۱ نظر

تخته سفید اتاقم

ای کاش تخته سفید اتاقم کمی بزرگ تر می بود. دیگر گنجایش همه افکارم را ندارد. انبوهی از اندیشه ها، ایده ها، تحلیل ها و راهکارها در یک لحظه به این ذهن هجوم می برند و می روند... و چه لذتی دارد نوشتن. چرا که نوشتن مایه شکار افکار و ایده های لحظه ای است. آرامش ذهن است. مایه ترتیب و نظم آن و رسیدن به یک نتیجه و راهکار جامع است. نوشتن راهگشا و پر از الهام است.

ای کاش تخته سفید اتاقم به وسعت دیوارهایش بود.

شاید بعدها که مستقل گشتم و خانه ام را خودم ساختم، اتاقی طراحی کنم که یک طرفش میزی بزرگ و قفسه کتاب!! طرف دیگرش پنجره ای باشد به روی ستارگان آسمان و درختان... دو طرف دیگر هم به وسعت دیوار، تخته باشد برای نوشتن... وای که چه لذتی دارد بودن در آن اتاق...

اتاقی مرتب و ساکت با یک تخته بزرگ و قلم های رنگارنگ سرایی از سراهای بهشت دنیایی من است...

و بعد همگی باید تایپ شوند تا نابود نگردند...

۰ نظر

صبح

حس خوبی دارم... فرجام زمستان است...

چه قدر لطافت سحر و صبح را دوست دارم... انگار نسیم بهاری بوسه بر پیشانی ام می زند و گونه هایم را نوازش می کند...

در شهر ما دیشب آسمان در شوق دیدار و فراق سحر آن قدر گریست و گریست... تا که سحر نزدیک شد... سحری بهاری با ذرات ریز باران که به سان اشک شوق آسمان است...

۰ نظر

خود

سال 94 دارد تمام می شود. هوا مهتدل و درختان پر از جوانه...

در این شب شنبه فارغ از هر آنچه که مرا محدود کند، اشتیاقی دوباره برای نوشتن در این وبلاگ پیدا کرده ام.

سالی که گذشت سالی پر از تجربه بود...

در نوروز 94 بود که راهی جدید را با وحید آغاز کردیم و درست در پایان مهر ماه خاتمه اش دادیم. آن شش ماه به اندازه اقلا شش سال یک فرد دیگر به کوله بار تجربیاتمان افزود. شش ماهی که اگر نمی گذراندمش، در حسرت آن سراب ها و آرزوهای پوچ درون ذهنم، سالیان بسیاری از عمرم را به هدر می دادم. شش ماهی که سال ها مرا به جلو راند. اگرچه ظاهرش شکست و اتلاف عمر بود.

سال 94 سال کشف واقعیت ها (چه شخصی و چه اجتماعی و شغلی و درسی) بود. سال کشف بسیاری از علاقه هایم بود. سال کسب تجربه و آزمودن و چشیدن راه های بسیار بود.

سالی بود که نوشته های ماندگار و تاثیر گذاری را برجای گذاشتم.

سالی بود که همچون نوزادی که رفته رفته پیرامونش را کشف می کند، به واقعیات و حقایق بسیاری دست یافتم.

و سالی که پیله برون خود را درک کردم. سعی در شکافتنش کردم و اندکی کنارش زدم تا واقعیات را ببینم.

می خواهم همانی باشم که می خواهم نه آنکه اطرافیان بر من تحمیل می کنند!!

فهمیده ام که الهامات درونی ام به همراه تجربیات و مشاهدات و اندکی مشورت بهترین راهنمایم هستند.

می خواهم همانی باشم که می خواهم. که دوست دارم. که برایم آرامش می آورد. نه آن کسی که مقلد است. نه آن کسی که خودش نیس. نه آن کسی که برای دیگران زندگی می کند و چشمش به اوامر ابروان و چشم های دیگران است!!

کسی که خودش است و خودش...

نه کسی که برای رضایت دیگران زندگی می کند و نه مثل کسی که به ارزش های غلط و تکراری و جاهلانه و به دور از الهام و فطرت و مرسوم دیگران ارزش می نهد...

کسی که خودش است و خودش...

۰ نظر

آشفته حال

می نویسم دیوانه وار. اصلا نمی دانم چه بنویسم. ولی می نویسم. هر آنچه که بیاید. زندگی روز به روز انگار برایم بی معنا تر می شود. نمی توانم آرزوها و آمالم را به راحتی برآورده کنم. زندگی دیگر برایم ارزش چندانی ندارد. بعضی وقت ها با خود می گویم اگر زود تر بمیرم هیچ فرقی نمی کند تا آن که شصت سال بعد بمیرم. گاهی به گذران زندگی و تاریخ چند هزار ساله زندگی انسان ها که می نگرم می بینم من هم همچون میلیاردها انسانی که آمده اند و رفتند، می ایم و می روم. انگار نه انگار که اصلا شخصی چون من در این دنیا بوده است. یک انسان در گوشه ای از این دنیا، در زمانی طوری می آید و می رود که انگار چنین شخصی نبوده است. البته افرادی هم بوده اند که مسیر تاریخ را عوض کرده اند و ماندگار شدند. ولی چه ماندگاری؟ آن ها هم رفتند و اگر آن فرد نبود فرد دیگری به جایش می بود و ماندگار می شد. اکنون ماندگاری گذشتگان در اذهان کنونی ها، چه نفعی دارد برای گذشتگان؟ آنان کجایند و چه می کنند؟ وااااای... چه قدر زندگی برایم بی ارزش شده. دیگر کمتر کسی برایم ارزش دارد. قبلا افرادی را به عنوان الگو داشتم ولی اکنون هیچ الگویی نیست تا مرا و وجودم را راضی نگه دارد و طبق رفتار و زندگی او بخواهم زندگی کنم. نمی دانم با اینکه وابستگی ها و دلبستگی های فراوانی دارم ولی دنیا برایم بی ارزش شده. نمی دانم چ بکنم. بسیاری از فرصت ها را از دست داده ام.

خیلی هوس موسیقی از نوع ATB کرده ام. می خواهم صدایش را دیوانه وار بلند کنم و به چیزی فکر نکنم و فقط به آن گوش کنم. نمی دانم کار گزافی است یا نه ولی احساس می کنم الهام بخش است!

۰ نظر

نوروز 94

نوروز که می رسد، به یاد دوران کودکی ام در خانه مادر بزرگم می افتم (خانجون صدایش می کردیم). تقریبا هر سال در این ایام همه اقوام پدری در این خانه جمع می شدند. خاطرات آن دوران حس و حال عجیبی به من می دهد. سفره های هفت سینی که با خواهرانم، دخترعموها  و پسرعموها می چیدیم و تخم مرغ هایی که هر کداممان رنگ آمیزی می کردیم. عید دیدنی هایی که پشت سر هم، از این خانه و به آن خانه، از این کوچه به آن کوچه می رفتیم و چه عیدی هایی که جمع نمی کردیم. یادم می آید اواخر ایام نوروز، بچه ها دور هم جمع می شدند و هرکدام مجموع عیدی هاشان را به بقیه اعلام و احساس افتخار می کردند و البته گاهی هم دعوا. به یاد آن دورهمی ها. شوخی ها و خنده ها و بازی های دسته جمعی و بعضا دعواهای کودکانه.

به یاد خانجون، آن مادر بزرگ خندان و مهربانم. با آن دست های رنج دیده ولی پر از آرامش و محبتش. چه قدر مرا دوست می داشت و من او را. به یاد آن باغ بزرگ پر از درختان درهم تنیده و متراکم نارنج و مرکبات که مشرف بر پنجره خانه خانجون بود. به یاد آن نخل والا قامتی که چه بسیار از دوران کودکی ام به تماشای آن سپری شد. چه غروب های زیبایی که همراه آن نخل از پنجره خانه مادربزرگم در ذهنم نقش بسته. همان پنجره ای که کوه دماوند از آن نمایان بود. همیشه آرزو می کردم پا درون آن بهشت دوران کودکی ام گذارم ولی محقق نشد. افسوس که اکنون چیزی از آن جز تعدادی درخت و یک نخل پیر خمیده باقی نمانده و به پارکینگی مبدل گشته. به یاد آن زمان کودکی و معصومانه ام. ای کاش به آن دوران بر می گشتم. حالا همان کودکان و نوجوانان به دوران زمختی رسیدند و اکثرشان مزدوج شدند و بعضا یکی دو تا بچه هم دارند.

حس و حال عجیبی دارد این خاطرات. خاصیت دنیا همین است. می گذرد و مارا می گذراند و جز خاطره ای در اذهان باقی نمی گذارد. کودکان را پیر و پیران را از صفحه روزگار محو می کند.

۰ نظر

درختان والاتر از سرو

آن سال بود که بارش بارانی از آسمان آغاز شد. گاه سخت می بارید و گاه نم نمک. دو سال و نیم ادامه داشت. جنگل از نابودی حتمی و زودهنگام رهایی یافته بود. باران خاکستر را از برگ های درختان سالم زدوده بود. معدود درختانی بودند که از باران خوب نوشیدند و از هوای تازه خوب تنفس کردند. تنه هاشان تنومند، شاخه هاشان سخت، برگ هاشان فزون و قامتشان والاتر از سرو. شده بودند نماد آن جنگل. وقتی بر بالای این درختان می روم، از بسیار دور جنگل هایی معدود را می بینم که تمامی درختانشان والاتر از سرو اند. درختان سوخته ندارند. دائم از باران نوشیده اند.  افسوس در این جنگل بخش عظیمی سوخته. بخشی هنوز سبز و پربار است.

ادامه مطلب ۰ نظر

آغاز

داشتم عبارت "فرهنگ آمریکایی" را گوگل می کردم که به این وبلاگ برخوردم. در حقیقت جست و جوی این عبارت از اونجا ناشی شد که علاقه بسیاری به دانستن شیوه فکر، زندگی و آداب جوامع غیر خودی دارم. علاقه زیادی به ورود به فضاهای جدید و تفکرات و عادات دیگران دارم. مطالب خیلی خوبی داشت. بوکمارکش کردم. در یکی از پست هایش توصیه کرده بود که حتما بنویسید. بارها تصمیم گرفتم که بنویسم و نوشتم ولی ادامه نیافت. البته نه در وبلاگ بلکه بر روی کاغذ یا ورد! اما این بار تصمیم گرفتم در وبلاگی که قبلا برای هدفی دیگر درستش کرده بودم، بنویسم. پست ابتدایی را هم برای تبرک وبلاگ باقی گذاشتم. فعلا تصمیم ندارم اسمم را در وبلاگ نمایان کنم. این ها دل نوشته هاییست که تا سالیان آتی بیایم و حالات خودم را باز ببینم و تجدید خاطرات شود. آرزو دارم طوری بگذرانم این دوران را تا در آینده به گذشته ام غبطه خورم و یادآوری خاطرات گذشته برایم شیرین باشد نه تلخ. می خواهم مهارت نوشتنم (بهتر بگویم سلاح نوشتنم) را تقویت کنم.

نزدیک سه بامداد است و ساعت 8.15 کلاس مدارهای مخابراتی شروع می شود. باید زود تر بخوابم. اگر چه قرار بود (خیلی قرار بود!) زودهنگام بخوابم و زود هنگام بیدارم شوم اما ... از ابتدای ترم یک ماهی می گذرد و هنوز مطالعه دروس ترم را جدی آغاز نکردم. دارد دیر می شود. در این ترم دو درس لذت بخش دارم. درس تکنیک پالس آن هم با زیبایی تدریس دکتر صابری و درس مدار مخابراتی به خاطر مطالب جدید و زیبایش. بس است. باید خوابید.

۱ نظر
نوشتن واسه من زندگیه... ذهنمو از بی نظمی و آشفتگی و پریشانی خارج میکنه... آرام کننده است برام زمانی که رنج ها به من هجوم میارن... وقتی که سردرگم ام با نوشتن راهم رو بهتر پیدا می کنم... اصراری ندارم تا دیگران نوشته های مرا بخوانند... من می نویسم برای خودم و فقط خودم...
آخرین مطالب
هیاهو
قفل شدم
هزینه ها
گوشی
فخرفروشی تو دوستی داریم مگه؟
تسلسل
فرزند آخر
آب جوش
کروات
پایان سال 97
موضوعات
I (۱)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان